روزی روزگاری مامان خوکه سه تا بچه کوچک داشت.
اون سه تا خوک کوچک انقدر بزرگ شدند که مادرشون به اونها گفت: "شما خیلی بزرگ شدید و دیگه نمیتونید اینجا زندگی کنید. باید برید و خونههای خودتون رو بسازید. اما مراقب باشید که گرگه شمارو شکار نکنه."
سه خوک کوچک راه افتادند و رفتند. اونها به مادرشون گفتند: "ما مراقب هستیم تا گرگه مارو شکار نکنه."
بعد از مدت کوتاهی مردی رو دیدند. اشارهگر را روی من بیار